یکبار برای همیشه
 
 

 زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت! گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشک ..

دیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!
یک..... دو.....سه ...
همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به میان ابرها رفت و
هوس به مرکززمین به راه افتاد
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت ! ..
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق .
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد
که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست
دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!د
بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد .
صدای ناله ای بلند شد .
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت
حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش .
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم .

 

واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند

برگرفته از وبلاگ دوست جدیدم...عقرب عاشق..

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:عشق"دیوانگی, :: 13:35 :: توسط : farhang

"قوي ترين حيوان جنگل"

شيري از جنگل مي گذشت، به هر جانوري كه مي رسيد مي پرسيد: "قوي ترين حيوان جنگل كيست؟

جانور با ترس و لرز مي گفت: "البته شما"

آنگاه شير سرش را تكان مي داد و مي گذشت. تا اينكه به فيلي قوي پيكر رسيد. از فيل پرسيد:" قوي ترين حيوان جنگل كيست؟"

فيل خرطومش را دور كمر شير انداخت ، او را از زمين بلند كرد و در هوا چرخاند و محكم به زمين انداخت. شير برخاست، خودش را تكان داد و گفت:" برادر، از تو سوالي كردم، اگر نمي داني، بگو. ديگر چرا اوقاتت تلخ مي شود؟"

فيل گفت:" فقط خواستم جواب سوالت را داده باشم."

(كليله و دمنه)

 

"گرسنه ايمان ندارد"

مردي از گرسنگي مشرف به مرگ بود. شيطان براي او غذايي آورد به شرط آنكه ايمان خود را بفروشد. مرد پذيرفت و غذا را خورد. اما پس از رفع گرسنگي، از دادن ايمان امتناع كرد! شيطان برافروخته شد و اعتراض نمود.

مرد گفت:" آنچه در گرسنگي فروختم خيالات بود، زيرا آدم گرسنه ايمان ندارد تا چه رسد به آنكه آن را به فروش بگذارد!"

(امثال و حكم دهخدا)

"من و تويي ندارد "                      

گرگ و شتري هم منزل شدند و قرار گذاشتند كه جدايي از بينشان برداشته شود و دو خانواده يكي شوند و بين بچه هايشان فرقي نباشد.

روزي شتر براي به دست آوردن غذا به صحرا رفت و گرگ يكي از بچه هاي او را خورد و در گوشه اي خزيد.

وقتي سر و كله ي شتر از دور پيدا شد، گرگ جلو دويد و گفت: " اي برادر بيا يكي از فرزندانمان نيست."

شتر بيچاره نگران شد و پرسيد:" يكي از بچه هاي من يا تو؟"

گرگ گفت:" رفيق! باز هم كه من و تويي كردي! يكي از آن پا پهن ها ديگر!"

(امثال و حكم دهخدا)

برگرفته از وبلاگ دوست عزیزو ادبیاتیم...سیما خانم..


ارسال شده در تاریخ : شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:داستان کوتاه"طنز" کهن, :: 14:12 :: توسط : farhang

                           داستان مداد

پسرک پدر بزرگش را نگاه کرد، که در حال نوشتن نامه ای بود.

بالا خره پرسید:درباره ی ماجراهای خودمان می نویسید؟ درباره ی من می نویسید؟

پدر بزرگ از نوشتن دست کشید وبا لبخند به نوه اش گفت:"درسته درباره ی تو می نویسم، ولی مهمتر از همه مدادی است که با آن می نویسم!! می خواهم وقتی بزرگ شدی ، مانند این مداد شوی!؟

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید!!؟؟

گفت: این هم مثل سایر مداد هایی است که تا بحال دیده ام؟!

پدر بزرگ گفت:" بستگی داره چه جوری و از چه زاویه ای به اون نگاه کنی؟! در این مداد 5 خاصیت است که اگه بتونی اونا رو بدست بیاری تا آخر عمرت با آرامش زندگی خواهی کرد".

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:مداد"تذکر"خدا"معلم خوب, :: 10:28 :: توسط : farhang

سلام دوستان مهربان و همراه...

پنجشنبه 1/2/90 مصادف بود با روز بزرگداشت شاعر توانای میهنمون، شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی ،صاحب آثار ارزشمندی چون بوستان و گلستان ... که همه ما ایرانی ها اگه یه کمم اطلاعات داشته باشیم .این ////اثار رو خوندیم و یا یک مروری کردیم...

امروز برای اونایی که اصلا سراغ این آثار گرانبها نرفتند،یک مطلب کوتاه از گلستان باب 8 می نویسم ،تا هم آشنا بشند هم برند این کتاب و تهیه نموده و بخونند...

سعدی بزرگ می فرماید: " هر آن سری که داری با دوست در میان منه.چه دانی که وقتی دشمن گردد. وهر بدی که

توانی به دشمن مرسان،که باشد که وقتی دوست گردد.

رازی که پنهان خواهی با کسی در میان منه ،وگر چه دوست مخلص باشد که مرآن دوست را نیز دوستان مخلص باشند ، همچنین مسلسل...

خامش به که ضمیر دل خویش                                            با کسی گفتن و گفتن که مگوی

ای سلیم،آب ز سر چشمه ببند                                          که چو پر شد نتوان بستن جوی!

 

ببینید دوستان ما این همه انسان فرهیخته و بزرگ داریم ولی اکثرا از پند و ارزند شون اولا بی خبریم و دوم اینکه استفاده نمی کنیم!!!!!!!

همین 2 بیت کوتاه اگه تو زندگی روزمره خودمون ، آویزه گوش کنیم خیلی از کدورت ها و ایضا دشمنی ها به وجود نخواهند اومد...درسته؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرتونو برام بنویسید ...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:گلستان سعدی"سکوت سکوت, :: 11:22 :: توسط : farhang

سلام دوستان من.. متاسفانه وبلاگ من دچار مشکل شده و هیچی سر جاش نیست. یه داستان کوتاه طنز آمیز براتون نقل می کنم که ماندگار شده است و از آن به عنوان یه ضرب المثل یاد می شود. چوپانی گله اش را به صحرا برد و در فرصت بیکاری از درخت گردوی تنومندی بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد،ناگهان گردباد سختی در گرفت ودرخت را به تکان انداخت به صورتیکه نزدیک بود چوپان بیفتد و ناقص شود.باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. در حال مستاصل شد.از دور بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت:"ای امامزاده گله ام نذر تو،از این درخت من سالم پایین بیایم".در حال جای پایی پیدا کرد و خود را قدری محکم گرفت...پس گفت:"ای امامزاده خدا راضی نمی شود زنو بچه ی من از خواری وکم بضاعتی بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی!!نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم !! قدری پایین تر آمدو نزدیک تنه درخت رسید.گفت:"ای امامزاده نصف گله را چطوری نگهداری می کنی؟آنها را خودم نگهداری می کنم و در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم". وقتی کمی پایین تر آمد،گفت:"چوپان که بی اجر و مزد نمی شود،کشکش مال تو و پشمش به عنوان مزد نگهداری نصف گله ، مال من". پایش که به زمین رسید و خیالش راحت شد.نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:"مرد حسابی !چه کشکی چه پشمی...ما از هول خودمان یه غلطی کردیم...غلط کردن که جریمه ندارد!!!! برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم سیما استاد احمد شاملو

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 31 فروردين 1390برچسب:پشم"کشک"ضرب المثل, :: 11:20 :: توسط : farhang

حدود 700 سال قبل در اصفهان مسجدی می ساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد ، کارگران و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاریها رو انجام می دادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد، مسجد را که دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره هاش کمی کجه...

کارگرها خندیدند ولی معمار که این حرف را شنید.سریع گفت: چوب بیاورید!کارگر بیاورید!چوب ها را به مناره تکیه بدهید.فشار بدهید! ففشششششششااااررر!!!

ومدام از پیرزن می پرسید:مادر ! درست شد!!؟

مدتی طول کشید تا پیرزن راضی شد! و گفت : درست شد!!! پس دعایی کرد و رفت!؟

کارگرها حکمت این فکر بیهوده و فشاردادنهای الکی مناره را پرسیدند؟؟؟؟؟!!!!

معمار گفت:اگر این پیرزن ،راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکردو شایعه شکل می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماندو دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم همین جا جلوی این شایعه را بگیرم تا پا نگیردو.....

ادامه مطلبو حتما ببینید...!!!



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 27 فروردين 1390برچسب:شایعه , :: 10:0 :: توسط : farhang


 

باران را دوست دارم

از هر انگشتش پرنده ای سبز می شود

که آسمان را

تا خیابان ما

می آورد...


باید بجنبم

دستهام،

که روی شاخه ها جا می ماند

پرنده از ذهنم می پرد....


 محدثه .ن فروردین 90

"دوست عزیز شاعرم"
 


 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1390برچسب:باران" عکس" ترنم زیبایی, :: 11:10 :: توسط : farhang


 

 

حواسم به ماهی تنگ  پرت می شود

و یادم می رود

که تو

با همان ضربه اول موج

                                    به این جا پرت شده ای...

این قطعه شعر زیبا رو از دوست شاعرم "محدثه.ن" عاریه گرفتم و اینجا استفاده کردم .خودم متاسفانه همچین قریحه ای ندارم. تعطیلات تموم شد و دوباره آغازی در راه است.این آغاز میتونه ادامه روزمره گی سال قبل باشه،یا شروعی باشه برای رسیدن به نگاهی که از حادثه عشق تر است" فکر کنم این جمله از آثار ماندگار استاد شاملو است که الان اومد و پرید تو ذهنم."

به هر حال دوستان عزیز زندگی رو همین فراز و نشیب هاش و پیچ خماش زیبا میکنه.اگه قرار بود تمام مصالح و مواد لازم می بود و خود مهندس و معمار خونه ای به سلیقه خودشون برای ما می ساختند...فکر می کنم زندگی توی همچین خونه ای به من یکی که نمی چسبید... شما رو نمی دونم ونظرمم تحمیل نمی کنم.

با این مطلب کوتاه می خواستم بروز بشم تا دوستان مارو فراموش نکنند وگرنه اهل نوشتن زیاد نبوده و نیستم.

دیروز با چند دوست جدید آشنا شدم و خیلی خوشحالم.

شمام سعی کنید شاد و سرحال سالو ادامه بدید...

براتون چند عکس زیبا انتخاب کردم، امیدوارم خوشتون بیاد....

درزندگی مثل این رودخونه زیبا باشید ،علیرغم تمام پیچ و خمای زمین بالاخره راهشو پیدا میکنه...



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:ماهی تنگ " نوروز" پایان, :: 11:51 :: توسط : farhang

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید. می گن : یه روز شعله گفت:"" کاش روزی به شمعدان می رسیدم!"" شمع بدون اینکه حرفی بزند... "" ذره ذره آب شد ، تا شعله به آرزویش برسد""
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان "یکبار برای همیشه " و آدرسwww.sanjaghak2011.loxblog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





Alternative content


آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 105
بازدید کل : 154010
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 252
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->